بابا خودش را می مالد به در حمام. می گویم بابا جان الان می آیم عشقم!... آمدم نفسم!... آمدم بابایی!... صبر کن عزیزم!... آمدم!...
می پرم. به سرم زده. تیغ لعنتی نیست. قیچی را برمی دارم و توی وان دراز می کشم. چند دقیقه به قیچی خیره می مانم... انگار که نمی دانم چیست... انگار که داوینچی هیچ وقت اختراعش نکرده... بازش می کنم. می بندمش. قِرِچ قُروچ صدا می دهد...
بابا ماهواره را روشن می کند. می دانم کدام کانال زده. گوشم را تیز می کنم. از بین شُر و شُر آب می شنوم. صدای آل پاچینو است. می دانم که صدای خودش است. نمی شنوم. اما می دانم که اسلحه را روی شقیقه اش گذاشته و دارد یواش می گوید؛
Five. Four… three… two… one. Fuck it.
نمی شنوم... تِر و تِر آب نمی گذارد... اما می دانم که الان است که چارلی اسلحه را از دستش بقاپد و بعدش آل پاچینو خودش را بیندازد روی چارلی و دوباره اسلحه را بگیرد و بکشد روی چارلی و داد بزند و بگوید؛
Get ovtta here!
می گوید. بلند با آن صدای مردانه اش.
- Get ovtta here!
چارلی صدایش از ترس می لرزد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 23 دی 1391برچسب:ادبیات بی ربط,بویی که با او زندگی میکنم,داستانک,داستان کوتاه,داستان بی ربط,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب